سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اصحاب روح الله - دشت جنون
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
دشت جنون
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم ؛ یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند . گرفته و خسته بودیم . گرما هم بدجوری اذیتمان می کرد . همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه اصحاب فکه که زمانی در زمستان 61 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود ، رد می شدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به سوی خود می خواند . ایستادم ، نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد ، همراهم تعجب کرد که کجا می روم . فقط گفتم : بیا تا بگویم . دست خودم نبود ، انگار مرا می بردند . پاهایم جلوتر می رفتند ، به پشت بوته که رسیدیم ، جا خوردم . صحنه تکان دهنده و عجیبی بود . همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود . آرام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخید همراهم که متوجه حالم شد ، سریع آمد ، او هم در جا میخکوب شد .
    شخصی که لباس بسیجی بر تن داشت به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود . یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و خوابیده بود . پانزده سال بود که خوابیده بودند . آدم یاد اصحاب کهف می افتاد ، ولی اینها «رمل» بودند اصحاب روح الله.
    بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود . باد و طوفان ، ماسه ها و رملها را آورده بود رویش . بدن هر دویشان کاملاً اسکلت شده بود . آرام در کنار یکدیگر خفته بودند . ظاهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند . آرام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم .


    خاطره از جستجوگر نور حاج رحیم صارمی



    آواره دشت جنون ::: سه شنبه 87/1/13::: ساعت 11:40 صبح


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 39
    بازدید دیروز: 10
    کل بازدید :122198

    >>اوقات شرعی <<

    تصویر منتخب
    >> درباره خودم <<

    >> پیوندهای روزانه <<

    ^آخرین عکس از گالری وبلاگ^
    >>آرشیو شده ها<<

    >>سردر سنگر<<
    دشت جنون

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>صدای آشنا<<

    ریحانه عشق
    لبخند بزن رزمنده!
    برای دیدن لبخندها بر روی یکی از دایره های موجود کلیک کنید






    >>اشتراک در خبرنامه<<
     
    ««پانزده عکس آخر گالری»»