سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آواره دشت جنون - دشت جنون
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از غفلت بپرهیزید که از تباهی حسّ است . [امام علی علیه السلام]
دشت جنون
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • مقاله1: جنگ منافقین در جمگ تحمیلی:

    یکى از مواردى که هیچ گاه از حافظه مردم ایران پاک نخواهد شد، همراهى منافقین با رژیم بعثى عراق در طول ? سال جنگ تحمیلى باشد که طى آن منافقین دوشادوش دشمنان کشورمان با هموطنان خود مى جنگیدند و به سمت فرزندان ایران شلیک مى کردند. عملکرد گروهک منافقین در قبل از آغاز تهاجم عراق به ایران به گونه اى بود که رژیم بعث عراق از تحلیل ها، مواضع و نشریات آنها براى برنامه ریزى هاى خود استفاده مى کرد. گروهک منافقین با آغاز جنگ تحمیلى عراق علیه ایران موضع فریبکارانه اى را اتخاذ کرد، بدین ترتیب که در اعلامیه هاى آغازین خود، ضمن محکوم کردن تجاوز عراق، حضور نیروهاى خود را در جبهه هاى جنگ به خواست مقامات کشور منوط دانست. با این همه، با گذشت هفت روز، در اطلاعیه دیگرى از حضور نیروهاى خود در جبهه هاى جنگ خبر داد. کمتر از یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود که دادستان انقلاب اسلامى آبادان ?? نفر از اعضاى این گروهک را به اتهام جاسوسى بازداشت کرد. این گروهک در حالى مدعى حضور در جبهه ها بود که اساسا در تحلیل هایش این جنگ را جنگى ارتجاعى و ناعادلانه مى دانستند. اعضاى این گروهک با نادیده گرفتن این که عراق آغازگر تهاجم به ایران بوده است و انگار که یک گروه غیرایرانى است؛ انگیزه ایران از این جنگ را نه دفاع از کشور که مورد حمله واقع شده بود بلکه صدور انقلاب و همچنین انگیزه عراق را شکل گیرى جریانى قطبى در منطقه دانست.(?) این سازمان پس از شکست در انتخابات مجلس شوراى اسلامى در نخستین دوره، خود را به رییس جمهور مخلوع، بنى صدر نزدیک کرد. بنى صدر نیز که با مشاهده ناکامى هاى نظامى ناشى از سیاست هاى مغرضانه و غلطش در آزادسازى مناطق اشغالى ایران خود را در مخاطره مى دید، سعى کرد پس از ائتلاف با منافقین و به ظاهر چپ هاى امریکایى، مناقشات داخلى را گسترش دهد. غائله ?? اسفند ???? در دانشگاه تهران نقطه آغاز مرحله جدید منازعات سیاسى بود. در این روز طى سخنرانى بنى صدر در دانشگاه تهران، منافقین به همراه دیگر طرفداران رییس جمهور مخلوع، مردم حاضر در صحنه و هواداران حزب جمهورى اسلامى حاضر در مراسم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. به رغم تاکیدات حضرت امام خمینى (ره) بر تمرکز همه امکانات و نیروهاى داخلى بر دفاع همه جانبه، تداوم بحران آفرینى سیاسى منافقین در داخل کشور در نخستین ماه هاى آغاز تجاوز به میهن اسلامى، سرانجام به درگیرى مسلحانه آنان با نیروهاى انقلاب در خرداد ???? منجر شد. امام خمینى (ره)، بنى صدر را از فرماندهى کل قوا خلع کردند و مجلس هم راى به عدم کفایت سیاسى وى داد. سرانجام وى به اتفاق رجوى با خلبان پیشین شاه به فرانسه متوارى شد و در پى آن نیز سازمان منافقین موجى از ترور و انفجار به امید براندازى نظام جمهورى اسلامى را در سراسر کشور به راه انداخت.(?) بنى صدر و رجوى در پاریس به همراهى تعدادى از گروه هاى ضد انقلاب گروهى به نام شوراى مقاومت ملى را تشکیل دادند. رجوى وعده سرنگونى سریع جمهورى اسلامى را طى دو ماه به رهبران سازمان هاى هم پیمان داد، اما گذشت زمان، باور متحدان رجوى را نسبت به سخنان وى سست تر کرد. رجوى در سال دوم عمر شوراى خود ساخته در مقابل تعیین دوره سرنگونى جمهورى اسلامى پاسخ داد: «تا پایان سال آینده، نمى توانم به این سوال جواب بدهم چون مشغول ارزیابى نیروهاى خود هستیم و در میان نیروهاى مان حلقه مفقوده اى داریم که مشغول یافتن و وصل آن به سازمان هستیم.» به مرور براى همگان ثابت شد که این حلقه مفقوده، رژیم بعث عراق بود و رجوى قصد داشت سازمان خود را با آن پیوند دهد.(?) رجوى از همان نخستین سال سکونت در فرانسه کوشید تا از طریق پیام ها و مصاحبه هایش به دولتمردان عراق بفهماند که او مى تواند با زیاده خواهى هاى عراق همراهى کند و حتى تا جایى پیش رفت که اروندرود را متعلق به عراق معرفى کرد و به جاى اروندرود «واژه شط العرب» را هماهنگ با عراق به کار برد. وى علاوه بر ارسال پیام هاى محبت آمیز براى رژیم عراق، کوشید متحدان خود را آماده پذیرش ارتباط و همکارى با عراق کند. پس از زمینه سازى هاى لازم، سرکرده منافقین و طارق عزیز در پاریس با یکدیگر ملاقات کردند. طى ملاقات مزبور، طارق عزیز ابراز کرد: «امیدوارم در آینده نزدیک دوست عزیزم مسعود رجوى را در پست ریاست جمهورى یا نخست وزیرى ایران ملاقات کنم! پس از ملاقات سرکرده منافقین با طارق عزیز، عراق به عمده ترین مرکز فعالیت سازمان منافقین تبدیل شد.(?) گروهک منافقین از همکارى با حکومت بعثى عراق اهدافى را دنبال مى کرد؛ نخست این که از نظر جغرافیایى عراق با مرزهاى زمینى طولانى اى که با ایران داشت؛ بهترین و آسان ترین مسیر براى نفوذ گروه هاى عضو این گروهک به داخل ایران محسوب مى شد. دوم آن که این گروهک با بهره گیرى ازکمک هاى مالى و تسلیحاتى سخاوتمندانه دولت عراق مى توانست توان مبارزاتى خود را در برابر نظام اسلامى ایران به میزان قابل توجهى افزایش دهد. به دنبال این سیاست پایگاه هاى منافقین که تعداد آنها ?? پایگاه اعلام شده بود؛ در دل خاک عراق و در نزدیکى مناطق مرزى این کشور با ایران تاسیس شد. اصلى ترین پایگاه آنها به نام «اشرف» در ??? کیلومترى شمال غربى بغداد واقع شده بود.(?) عمده فعالیت این گروهک در خلال جنگ تحمیلى ? ساله را مى توان اعزام گروه هایى براى انجام عملیات هاى ترور و خرابکارى به ویژه ترور رزمندگان و فرماندهان نظامى در داخل ایران، جاسوسى از تحرکات نظامى ایران، انجام تبلیغات مسموم از طریق رادیوى اختصاصى این گروه در عراق و نیز شایعه سازى براى تحت الشعاع قرار دادن حمایت هاى مردمى از جبهه ها دانست. نیروهاى وابسته به منافقین حضور گسترده اى در کنار نیروهاى عراقى داشتند و شنود مکالمات بى سیمى و تلفنى نیروهاى ایرانى بیشتر از سوى نیروهاى این سازمان صورت مى گرفت و همچنین در سرکوب شیعیان و کردهاى عراق از سوى رژیم بعث نقش مهمى داشتند.(?) با وجود امکانات فراوان نظامى که این سازمان در اختیار داشت، به غیر از مرحله پایانى جنگ، هیچ وقت در اندازه اى نبود که بتواند عملیات نظامى مستقلى را علیه نیروهاى ایران انجام دهد. در اوایل سال ???? نیروهاى سازمان با پشتیبانى ارتش عراق عملیاتى را با نام «آفتاب» در منطقه شوش انجام دادند که با متحمل شدن تلفات فراوانى به عقب نشینى مجبور شدند.(?) پس از آن منافقین با بازسازى قواى خود در قالب ?? تیپ (هر تیپ به استعداد یک گردان منظم حدود ??? نفرى) در روز سوم مرداد ???? از سمت اسلام آباد غرب و کرند به ایران حمله کردند و به داخل خاک ایران پیشروى کردند.(?) آنان به خیال واهى خود قصد داشتند براساس یک برنامه زمان بندى شده ?? ساعته در پنج مرحله از شهرهاى سرپل ذهاب، اسلام آباد، همدان و قزوین عبور کنند و خود را به تهران برسانند. دولت عراق در این عملیات با ادواتى از قبیل ??? دستگاه تانک، ??? دستگاه نفربر، ?? قبضه خمپاره انداز ?? میلى مترى، ?? قبضه توپ ???میلى مترى، ??? قبضه خمپاره ??? میلى مترى، ???? قبضه تیربار کلاشینکف، ?? قبضه توپ ??? میلى مترى و ???? دستگاه کامیون و خودرو آنان را یارى مى کرد. همزمان با این عملیات، براى جلوگیرى از عملیات هوایى هواپیماها و هلیکوپترهاى جمهورى اسلامى ایران، هواپیماهاى عراقى پایگاه هاى شکارى «نوژه» همدان و حتى دزفول و همچنین پادگان تیپ ? سقز و پایگاه هوانیروز کرمانشاه را بمباران کردند.(?) در واکنش به این تحرکات منافقین، روز پنج شنبه ? مرداد ???? عملیات «مرصاد» با رمز «یا على بن ابى طالب (ع)» از سوى نیروهاى ایرانى آغاز شد. در این عملیات سه گردان از نیروهاى بسیج و سپاه با دور زدن نیروهاى منافقین شهر اسلام آباد را آزاد کردند. بلافاصله پس از آزادسازى شهر اسلام آباد، یگان هاى سپاه پیشروى را به سمت کرند آغاز کردند. نهایتا با کشته شدن حدود ???? تا ???? تن و اسارت و زخمى شدن تعداد زیادى از منافقین در روز جمعه ? مرداد ،???? اعضاى این گروهک تروریستى هر آن چه داشتند بر زمین نهاده و به داخل خاک عراق متوارى شدند.(??) برترى ایران در صحنه نظامى که موجب عقیم ماندن طرح مشترک عراق و منافقین شده بود، موضع سیاسى ایران را که در حال مذاکره با دبیرکل سازمان ملل در چارچوب قطعنامه ??? بود، تقویت کرد و ادعاى صلح طلبى عراق و منافقین در عرصه بین المللى با تجاوز به خاک ایران زیر سوال رفت.(??) پس از شکست در عملیات مرصاد، منافقین دیگر هرگز نتوانستند به انسجام قبلى خود بازگردند و به علل مختلف از جمله اضمحلال اخلاقى، دچار اختلافات درون سازمانى شده و اختلافات شدید میان کادر رهبرى و دیگر اعضاى آن به وقوع پیوست.

     

    منبع: سایت ساجد



    آواره دشت جنون ::: شنبه 87/1/17::: ساعت 11:0 عصر

    همه رفتند و تنها مانده ام من:

    همه چیز از اونجا شروع شد که من و چهار تا از رفیقام رفتیم پبت نام کردیم واسه راهیان نور

    موعد حرکت که رسید همگی سوار اتوبوس شدیم و با سلام و صلوات راه افتادیم.

    بین راه یک کاروان دانش آموز رو دیدیم که اونا هم میرفتن جنوب و خیلی هم شلوغی و سر و صدا میکردن. به رفیقم گفتم:به خدا زیارت شهدا هم دیگه لوث شده هرکی از هرجا با هرشکل و شمایلی پا میشه و میره اونجا!

    رفیقم گفت:اینطوری هام که میگی نیست اگه شدا اینا رو نمی طلبیدن نمی تونستند برن

    گفتم ساده ای پسر!فرض ک نماها را طلبیده باشن ما که خواهی نخواهی داریم میریم!!

     این گذشت تا اینکه نرسیده به خرم آباد اتوبوس پنچر شد چند ساعت وقت برد تا عیبش رو برطرف کردن. از قضای روزگار راننده ی شب حالش به هم خورد و تو خرم آباد پیاده شد.راننده اصلی هم که خیلی خسته بود اتوبوسش رو کنار زد و 4-5 ساعت تمام خوابید!

    محل اسکان ما پادگان حمید بود برنامه هم طوری بود که هر چند تا کاروان طبق برنامه باهم میرسیدن و سه روز از منطقه بازدید داشتن و میرفتن.ما صبح روز دوم به حمیدیه رسیدیم.صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس شدیم به اهواز که رسیدیم اتوبوس دوباره خراب شد و تا ظهر معطل شدیم.راوی هم که پاسدار میان سالی بود گفت دیگه دیر شده و به بقیه نمیرسیم و بایست برگردیم حمیدیه.

    توی راه برگشت بدجوری حالمون گرفته شده بود.وقتی رسیدیم هیچکس توی پادگان نبود ماها بودیم و یه پادگان خالی! با رفیقام یه گوشه ای نشستیم و شروع کردیم زیارت عاشورا خوندن.بغض هممون ترکید اونجا یاد حرفم افتادم و به قول معروف گوشی دستم اومد زیارت عاشورا که تموم شد شروع کردم خوندن: کجایید ای شهیدان خدایی.............همه رفتند و تنها مانده ام من................خدایا نوبتم کی خواهد آمد هممون زار زار گریه میکردیم  تو دلم گفتم:شهدا نکنه که هممون رو از همینجا برگردونید!!اگه من کارم خرابه بقیه چی؟تو همین حالا و هوا بودیم که دیدیم یکی از دور داره میآد از بچه های کاروان خودمون بود نفس زنان و بریده بریده گفت:....با....درخواس....تمون.....موافق....موافقت کردن......قراره.....دو روز .....دیگه بمونیم!!

    همه به هم نگاه میکردیم با اون قیافه ها و چشمهای قرمز نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم. شهدا خیلی زود جوابمون رو دادن!

    همون جا توی دلم گفتم: شهدا دمتون گرم!   خیلی با معرفتین!!

     



    آواره دشت جنون ::: جمعه 87/1/16::: ساعت 1:0 عصر

    شفاعت:

    رفته بودند شناسایی، شب قبل ابرها کنار رفته بودند و ماه همه جارا روشن کرده بود مجبور شده بودند همان جلو بمانند بدون آب و غذا. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می خوردند. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:«دوستان اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید»

    همه زدند زیر خنده هم از حرف او هم از خوردن بچه های اطلاعات!!



    آواره دشت جنون ::: جمعه 87/1/16::: ساعت 1:0 صبح

    ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی
    از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"


    من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.

    .... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.

    ... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»

    پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.

    خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....

    نقل از وبلاگ مزار شهدا 

     

    شهید سید مجتبی علمدار

    آواره دشت جنون ::: پنج شنبه 87/1/15::: ساعت 6:11 عصر



    آواره دشت جنون ::: چهارشنبه 87/1/14::: ساعت 2:46 عصر

    اینم دوتا عکس قشنگ از رهبر انقلاب:

     

     

    اینم عکس رهبر در کهف الشهدا(مزار شهدای گمنام):

     



    آواره دشت جنون ::: چهارشنبه 87/1/14::: ساعت 2:45 عصر

    شهدای هویزه:

    دو تانک دشمن برخلاف تصور من به سمت مجروحان به راه افتادند.تانکها نزدیک و نزدیکتر میشدند ولی نه ایستادند و نه راهشان را کج کردند.

    دستهایم را بر روی چشمانم گذاشتم و سرم را بی اختیار به لبه ی خاکریز کوبیدم.آنچه در آن حال میشنیدم صدای آزاردهنده ی زنجیر تانکهای دشمن بود ولی برای من جان سوزتر از همه فریاد آن مجروحان بود

    تانکها  با تکه پاره هایی از گوشت و استخوان به جا مانده بر زنجیرها گذشتند و پنج جنازه را با خاک یکسان کردند از جنازه ها  تنها آن مقدار که به زیر چرخ نرفته بود سالم مانده بود. سری؛دستی، پایی، سینه ای، چه صحنه ی عجیبی بود یاد عصر عاشورا افتاده!!!

    16 دیماه 59/شهادت حماسی شهدای هویزه

     

     



    آواره دشت جنون ::: چهارشنبه 87/1/14::: ساعت 2:27 عصر

    <   <<   6   7   8   9      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 27
    بازدید دیروز: 4
    کل بازدید :120912

    >>اوقات شرعی <<

    تصویر منتخب
    >> درباره خودم <<

    >> پیوندهای روزانه <<

    ^آخرین عکس از گالری وبلاگ^
    >>آرشیو شده ها<<

    >>سردر سنگر<<
    دشت جنون

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>صدای آشنا<<

    ریحانه عشق
    لبخند بزن رزمنده!
    برای دیدن لبخندها بر روی یکی از دایره های موجود کلیک کنید






    >>اشتراک در خبرنامه<<
     
    ««پانزده عکس آخر گالری»»