مقاله2: نقش هلند در جنایات شیمیایی صدام
در نیمه ی دوم جنگ ایران و عراق، تاجری هلندی به نام «فرانس فان آنرات» هزاران تُن مواد اولیه برای تولید بمبهای شیمیایی (بویژه از نوع گاز خردل و اعصاب) برای رژیم عراق تهیه و ارسال کرد. چندی پس از اشغال عراق او با حمایت اداره ی اطلاعات و امنیت هلند از پناهگاه خود (عراق) خارج شد و از خانه ای امن در هلند سر درآورد. با اینکه فان آنرات امید داشت با افشای رابطه اش با اداره ی اطلاعات و امنیت هلند حاشیه ی امنی برای خود ایجاد کند، اما در عمل چنین نشد و او سرانجام در سال 2004 به اتهام مشارکت در نسل کشی سر از زندان درآورد. موضوع روابط امنیتی او نیز کم و بیش مسکوت ماند
در آوریل 2007 دادگاه تجدیدنظر فان آنرات با حضور شاهدانی از حلبچه و ایران در هلند برگزار شد. این دادگاه ثابت کرد که فان آنرات از عواقبِ فروش مواد شیمیایی به رژیم صدام مطلع بوده است. در نتیجه او به جرم مشارکت در جنایات جنگی (و نه مشارکت در نژادکشی) به 17 سال زندان محکوم شد (دوسال بیش از حکم اولیه).
اگر چه رأی این دادگاه نشانه ای از به رسمیت شناختن رنج قربانیان و مصدومان حملات شیمیایی ست، اما متاسفانه گویای این واقعیت نیز هست که سیاستمداران، مقامات دولتی و کارخانه دارانی که به نحوی در این فجایع نقش داشته اند یا از آن آگاه بوده اند، از چنگ عدالت گریخته اند بی آنکه حتا نامی از آنها در این حکم برده شود. چه بسا همان ساز و کارِ سودمحوری که منافع اقتصادی و سیاسی خود را بر مرگ هزاران انسان بی گناه ترجیح داده بود (و می دهد)، اکنون نیز با قربانی کردن مهره ی از مهره های خود، عدالتِ حقیقی را قربانی حفظ وجهه ی مردم فریب خویش کرده باشد.
ردپای دولتمردان هلند در صدور مواد شیمیایی
تازگی یک وبسایت معتبر هلندی که در مخالفت با تجارت اسلحه فعالیت می کند، پس از اخذ و بررسی مدارک محرمانه، گزارشی تفصیلی و ارزشمند درباره ی نقش هلند در تأمین نیازهای زرادخانه ی شیمیایی عراق منتشر ساخته است که حاوی جزییات تاریخی و مستند مهمی ست. این گزارش همچنین اشارات دقیقی دارد به نقشی که بخش اقتصادی دولت هلند در این تجارتِ جنایاتکارانه داشته است. در سال 1984 (اواسط جنگ ایران و عراق) وزارت خارجه ی هلند که از بکارگیری هزاران تُن مواد صادرشده از هلند در ساخت بمبهای شیمیایی مطلع بوده است (یا می توانسته مطلع باشد)، با تأخیری سه چهار ساله و تحت فشارهای خارجی تصمیم می گیرد فهرستی از مواد شیمیایی ممنوعه تنظیم کند و صادرات این گونه مواد را به اخذ مجوزهای ویژه مشروط سازد. همزمان بخش بازرگانی وزارتِ اقتصاد هلند و لابیِ تجاری همه ی تلاش خود را به کار می گیرند تا تعداد مواد ذکر شده در این لیست خاص را به حداقل کاهش دهند و با کارشکنی تصویب فهرست نهایی را به تأخیر بیندازند. آنها سرانجام موفق می شوند بخشی از این مواد شیمیایی را از فهرست خارج سازند. بدین ترتیب صادرات موادی که باز هم در تولید بمب های شیمیایی کاربرد داشته، به سوی عراق ادامه می یابد.
منبع:سایت ساجد
همه رفتند و تنها مانده ام من:
همه چیز از اونجا شروع شد که من و چهار تا از رفیقام رفتیم پبت نام کردیم واسه راهیان نور
موعد حرکت که رسید همگی سوار اتوبوس شدیم و با سلام و صلوات راه افتادیم.
بین راه یک کاروان دانش آموز رو دیدیم که اونا هم میرفتن جنوب و خیلی هم شلوغی و سر و صدا میکردن. به رفیقم گفتم:به خدا زیارت شهدا هم دیگه لوث شده هرکی از هرجا با هرشکل و شمایلی پا میشه و میره اونجا!
رفیقم گفت:اینطوری هام که میگی نیست اگه شدا اینا رو نمی طلبیدن نمی تونستند برن
گفتم ساده ای پسر!فرض ک نماها را طلبیده باشن ما که خواهی نخواهی داریم میریم!!
این گذشت تا اینکه نرسیده به خرم آباد اتوبوس پنچر شد چند ساعت وقت برد تا عیبش رو برطرف کردن. از قضای روزگار راننده ی شب حالش به هم خورد و تو خرم آباد پیاده شد.راننده اصلی هم که خیلی خسته بود اتوبوسش رو کنار زد و 4-5 ساعت تمام خوابید!
محل اسکان ما پادگان حمید بود برنامه هم طوری بود که هر چند تا کاروان طبق برنامه باهم میرسیدن و سه روز از منطقه بازدید داشتن و میرفتن.ما صبح روز دوم به حمیدیه رسیدیم.صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس شدیم به اهواز که رسیدیم اتوبوس دوباره خراب شد و تا ظهر معطل شدیم.راوی هم که پاسدار میان سالی بود گفت دیگه دیر شده و به بقیه نمیرسیم و بایست برگردیم حمیدیه.
توی راه برگشت بدجوری حالمون گرفته شده بود.وقتی رسیدیم هیچکس توی پادگان نبود ماها بودیم و یه پادگان خالی! با رفیقام یه گوشه ای نشستیم و شروع کردیم زیارت عاشورا خوندن.بغض هممون ترکید اونجا یاد حرفم افتادم و به قول معروف گوشی دستم اومد زیارت عاشورا که تموم شد شروع کردم خوندن: کجایید ای شهیدان خدایی.............همه رفتند و تنها مانده ام من................خدایا نوبتم کی خواهد آمد هممون زار زار گریه میکردیم تو دلم گفتم:شهدا نکنه که هممون رو از همینجا برگردونید!!اگه من کارم خرابه بقیه چی؟تو همین حالا و هوا بودیم که دیدیم یکی از دور داره میآد از بچه های کاروان خودمون بود نفس زنان و بریده بریده گفت:....با....درخواس....تمون.....موافق....موافقت کردن......قراره.....دو روز .....دیگه بمونیم!!
همه به هم نگاه میکردیم با اون قیافه ها و چشمهای قرمز نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم. شهدا خیلی زود جوابمون رو دادن!
همون جا توی دلم گفتم: شهدا دمتون گرم! خیلی با معرفتین!!
شفاعت:
رفته بودند شناسایی، شب قبل ابرها کنار رفته بودند و ماه همه جارا روشن کرده بود مجبور شده بودند همان جلو بمانند بدون آب و غذا. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می خوردند. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:«دوستان اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید»
همه زدند زیر خنده هم از حرف او هم از خوردن بچه های اطلاعات!!
ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی
از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"
من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»
پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....
نقل از وبلاگ مزار شهدا
اینم دوتا عکس قشنگ از رهبر انقلاب:
اینم عکس رهبر در کهف الشهدا(مزار شهدای گمنام):
شهدای هویزه:
دو تانک دشمن برخلاف تصور من به سمت مجروحان به راه افتادند.تانکها نزدیک و نزدیکتر میشدند ولی نه ایستادند و نه راهشان را کج کردند.
دستهایم را بر روی چشمانم گذاشتم و سرم را بی اختیار به لبه ی خاکریز کوبیدم.آنچه در آن حال میشنیدم صدای آزاردهنده ی زنجیر تانکهای دشمن بود ولی برای من جان سوزتر از همه فریاد آن مجروحان بود
تانکها با تکه پاره هایی از گوشت و استخوان به جا مانده بر زنجیرها گذشتند و پنج جنازه را با خاک یکسان کردند از جنازه ها تنها آن مقدار که به زیر چرخ نرفته بود سالم مانده بود. سری؛دستی، پایی، سینه ای، چه صحنه ی عجیبی بود یاد عصر عاشورا افتاده!!!
16 دیماه 59/شهادت حماسی شهدای هویزه
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :120927
^آخرین عکس از گالری وبلاگ^
لبخند بزن رزمنده! برای دیدن لبخندها بر روی یکی از دایره های موجود کلیک کنید |
>>اشتراک در خبرنامه<<
|